ادبیات کارگری- اقبال لاهوری 2
سروده های اقبال لاهوری
با موضوع کار و کارگر و کارفرما
سهم کارفرما و کارگر
غوغای کارخانه ی آهنگری زمن
گلبانگ ارغنون کلیسا از آن تو
نخلی که شه خراج برو می نهد ز من
باغ بهشت و سدره و طوبا از آن تو
تلخابه ای که درد سر آرد از آن من
صهبای پاک آدم و حوا از آن تو
مرغابی و تذرو و کبوتر از آن من
ظل هما و شهپر عنقا از آن تو
این خاک و آن چه در شکم او از آن من
وز خاک تا به عرش معلاّ از آن تو.
نوای کارگر
ز مزد بنده ی کرباس پوش و محنت کش
نصیب خواجه ی ناکرده کار رخت حریر
زخون فشانی من لعل خاتم والی
ز اشک کودک من گوهر ستام امیر
ز خون من چو زلو( زالو) فربهی کلیسا را
به زور بازوی من دست سلطنت همه گیر
خرابه رشک گلستان ز گریه ی سحرم
شباب لاله و گل از طراوت جگرم
بیا که تازه نوا می تراود از رگ ساز
میی که شیشه گدازد به ساغر اندازیم
مغان و دیر مغان را نظام تازه دهیم
بنای میکده های کهن براندازیم
ز رهزنان چمن انتقام لاله کشیم
به بزم غنچه و گل طرح دیگر اندازیم
به طوف شمع چو پروانه زیستن تا کی؟
ز خویش این همه بیگانه زیستن تا کی؟
حکیم و کارگر
اقبال لاهوری سرمایه دار را دزد می نامد. این شعر محاوره ای بین حکیم مشهور فرانسوی اوگوست کنت و یک کارگر را بیان می کند که در آن فیلسوف می کوشد تا سود سرمایه دار را توجیه کند و کارگر توجیه وی را فریبی بیش نمی داند:
حکیم:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
همان نخل را شاخ و برگ و برند
دماغ از خرد زاست از فطرت است
اگر پا زمین ساست از فطرت است
یکی کارفرما یکی کارساز
نیاید ز محمود کار ایاز
نبینی که از قسمت کار زیست
سراپا چمن می شود خار زیست؟
کارگر:
فریبی به حکمت مرا ای حکیم
که نتوان شکست این طلسم قدیم
مس خام را از زر اندوده ای
مرا خوی تسلیم فرموده ای؟
کند بحر را آب نایم اسیر
ز خارا برد تیشه ام جوی شیر
حق کوهکن دادی ای نکته سنج
به پرویز پرکار نابرده رنج؟
خطا را به حکمت مگردان صواب
خزر را نگیری به دام سراب
به دوش زمین بار سرمایه دار
ندارد گذشت از خور و خواب و کار
جهان راست بهروزی از دستمزد
ندانی که این هیچ کار است دزد؟
پی جرم او پوزش آورده ای
به این عقل و دانش فسون خورده ای.
اشتراک و ملوکیت
مقصود از نسل خلیل و پیغمبر حق ناشناس در شعر زیر کارل مارکس یهودی آلمانی است که کتاب کاپیتال یا سرمایه را آورده است..
صاحب سرمایه از نسل خلیل
یعنی آن پیغمبر بی جبرئیل
زان که حق در باطل او مضمر است
قلب او مؤمن، دماغش کافر است
غربیان گم کرده اند افلاک را
در شکم جویند جان پاک را
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
حز به تن کاری ندارد اشتراک
دین آن پیغمبر حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس
تا اخوت را مقام اندر دل است
بیخ او در دل نه درآب و گل است.
هم ملوکیت بدن را فربهی است
سینه ی بی نور را او از دل تهی است
مثل زنبوری که بر گل می چرد
برگ را بگذارد و شهدش برد
شاخ و برگ و رنگ و بوی گل همان
بر جمالش ناله ی بلبل همان
از طلسم و رنگ و بوی او گذر
ترک صورت گوی و در معنی نگر
مرگ باطن گرچه دیدن مشکل است
گل مخوان او را که در معنی گِل است.
هر دو را جان ، ناصبور و ناشکیب
هر دو یزدان ناشناس آدم فریب
زندگی این را خروج ان را خراج
در میان این دو سنگ آدم زجاج
این به علم و دین و فن آرد شکست
آن برد جان را ز تن، نان را ز دست
غرق دیدم هردو را در آب و گل
هر دو را تن روشن و تاریک دل
زندگانی سوختن با ساختن
در گِلی تخم دلی انداختن.
کلمات کلیدی : ارغنون، کلیسا، سدره، طوبی، محمود و ایاز، کارل مارکس، کاپیتال، خلیل، جبرئیل، مساوات
» نظر